جدول جو
جدول جو

معنی زیان دیدن - جستجوی لغت در جدول جو

زیان دیدن
(چَ / چِ سُ کَ دَ)
آسیب و گزند دیدن:
در حد حجاز امن یابم
گر سوی خزر زیان ببینم.
خاقانی.
چون سوزن گر شکسته گشتم
جز چشم و سری زیان ندیدم.
خاقانی.
، خسارت و ضرر دیدن. متضرر شدن. مغبون شدن:
گاه توبه کردن آمد از مدایح وز هجی
کز هجی بینم زیان و از مدایح سود نی.
منوچهری.
با شکستم زین خران گرچه درست از من شدند
خوانده ای تا عیسی از مقعد چه دید آخر زیان.
خاقانی.
خاقانی سود و مایۀ عمر
الا ززبان زیان ندیده ست.
خاقانی.
هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی.
هاتف
لغت نامه دهخدا
زیان دیدن
آسیب و گزند دیدن
تصویری از زیان دیدن
تصویر زیان دیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سان دیدن
تصویر سان دیدن
در امور نظامی بازدید کردن فرمانده در حال عبور سواره یا پیاده از سربازانی که به صف ایستاده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان دادن
تصویر زبان دادن
کنایه از قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن برای مثال شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی - ۸/۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمان دادن
تصویر زمان دادن
وقت دادن، مهلت دادن
فرهنگ فارسی عمید
(لُ / لِ دَ)
زنده کردن. (آنندراج). احیا کردن و زنده کردن و دوباره حیات دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ شَ / شِ کَ تَ)
ضرر کردن. خسارت کشیدن. (از ناظم الاطباء). متضرر شدن. ضرر دیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زیان کردند خصمانت به طمع سود بسیاری
به طمع سود در طبع است نادان را زیان کردن.
قطران.
و قصد این عابدان مکن که زیان کنی. (قصص الانبیاء ص 149). داود گفت برویدو شمار کنید تا چه مقدار زیان کرده اند. (قصص الانبیاء ص 155).
از این معامله ار خود زیان کند کرمت
دلم ز خدمت تو وز خدای بیزار است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 842).
فلک ستاره فروبرد و خور ز نور تهی شد
زمانه مایه زیان کرد و خود ز سود برآمد.
خاقانی (ایضاً ص 880).
کافرم من گر زیان کرده ست کس
در ره ایمان و طاعت یک نفس.
مولوی.
خداوند خرمن زیان می کند
که بر خوشه چین سر گران می کند.
سعدی (بوستان).
گر همه سرمایه زیان می کند
سود بود دیدن آن مشتری.
سعدی.
آنکه زیان می رسد از وی به خلق
فهم نداردکه زیان می کند.
سعدی.
، قبول خسارت و آسیب نمودن. (ناظم الاطباء)، ضرر وارد آوردن. خسارت رسانیدن:
نبندیم اگر بگذری بر تو راه
زیانی مکن برگذر بر سپاه.
فردوسی.
سپاه به سیستان زیانها کردند. (تاریخ سیستان). از هیچکس یک من کاه نستدند و هیچکس را به یک دانگ زیان نکردند. (تاریخ سیستان). و لشکر خویش را فرمود که بهیچ جای زیان نکنید. (تاریخ سیستان). و این سیل بزرگ مردمان را چندان زیان کرد که در حساب هیچ شمارگیر درنیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262).
ندزدم چیز کس کآن کار موش است
زیان کردن مسلمان را ز پنهان.
ناصرخسرو.
خود چه زیانت کند گربه قبول سگی
عمر زیان کرده ای، از تو شود محتشم.
خاقانی.
ولی هم ببخشایم ای نیکمرد
که سود تو ما را زیانی نکرد.
سعدی (بوستان).
، ضرر زدن. مضرت رسانیدن. مضر شدن. اذیت رساندن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گزند و آسیب رسانیدن: و چون [نهنگان] بدین شهر [به شهر بوصیر مصر] رسند طلسمی کرده اند که ضعیف باشد و هیچ زیان نتواند کردن. (حدود العالم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مکن بر تن و جان زیان و ستم
همی از تو بینم همه باد و دم.
فردوسی.
شیر نر در کشور ایران زمین
از نهیبش کرد نتواند زیان.
فرخی.
تکمید تر، آن را که سود نکند زیان نکند و خشک آن را که زیان کند زیانی عظیم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر آید حاجت مردم گرم مزاج را به خوردن این شراب [شراب سپید تنک] با آب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند. (نوروزنامه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
گر گلشکر خوری به تکلف زیان کند
ور نان خشک دیر خوری گلشکر بود.
سعدی (گلستان).
رجوع به زیان و دیگر ترکیبهای آن شود، اتلاف کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ تَ)
سپاه را از نظر گذراندن. دیدن سپاه. دیدن لشکر را با ساز و برگ:
دید چندانی که سان لشکر افلاک را
بر منجم طالع خصمش نشد هرگز عیان.
شفیع اثر (از آنندراج).
رجوع به سان و سان دادن شود
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ / فِ تَ)
فاصله دادن. فرجه دادن. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از قوت دادن و امداد کردن. (آنندراج). مجال دادن:
تو میان دهی و گرنه بخیال درنگنجد
که چنان کمر که دانی من بی ادب گشایم.
بابافغانی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ زَ دَ)
خسارت و ضرر رسیدن:
زیانی که آمد بر آن کشتمند
شمارش بباید گرفتن که چند.
فردوسی.
ز بد کردن آید به حاصل زیان
اگر بد کنی غم بری از جهان.
فردوسی.
مایه عشق تست چون او حاصل است
شاید ار عمری زیان می آیدم.
خاقانی.
، آسیب و گزند رسیدن:
گذشتن زسوراخ پیل ژیان
تنش را ز تنگی نیامد زیان.
فردوسی.
ببین تا کدام است از ایرانیان
نباید که آید به جانش زیان.
فردوسی.
به نامه گفت ویسا نیک دانی
که چند آیدمرا از تو زیانی.
(ویس و رامین).
چو من برگردم از پیشت بدانی
کزین تندی ترا آید زیانی.
(ویس و رامین).
کنون بر خویشتن کن مهربانی
برو تا بر تنت ناید زیانی.
(ویس و رامین).
رجوع به زیان و دیگر ترکیبهای آن شود.
- بزیان آمدن، تلف شدن. کشته شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هزار هزار اشتر بزیان آمدند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت ایضاً). گفتند شاها مپرس، هزار و پانصد مرد از ما بزیان آمدند و اینک دشمن در قفاست. (اسکندرنامه ایضاً). امااز لشکر شاه هیچ بزیان نیامد. (اسکندرنامه ایضاً). بسیار از لشکر شاه به تیر و سنگ بزیان آمد. (اسکندرنامه ایضاً). یکی از لشکر شاه بزیان نیامده بود. (اسکندرنامه ایضاً).
- ، بد شدن. (از یادداشت ایضاً). ضایع و خراب شدن: پس شاه اسکندر با خود اندیشه کرد که اگر من امروز این دختر را از این جا بازگیرم کار بزیان آید و اسیران در دست او بمانند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت ایضاً). و فلک روا نداشت، آن عیش بر ایشان منغص شد و آن روزگار بر ایشان بزیان آمد. (چهارمقالۀ نظامی). برای آنکه بزیان نیاید و نم نرسد، نان را خشک می کنند. (تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ زَ رَ / رِ رَ تَ)
خسارت دیدن. گزند و ضرر بر کسی وارد شدن.
- بزیان بردن، ضرر رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِشُ دَ)
آسیب و گزند رسیدن بر کسی یا چیزی:
شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک
کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زیان.
خاقانی.
نشرۀ من مدح امام است و بس
تا نرسد ز اهرمنانم زیان.
خاقانی.
انباشت شاه معده آب روان به خاک
تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب.
خاقانی.
، خسارت و ضرر رسیدن:
آنکه زیان می رسد از وی به خلق
فهم ندارد که زیان می کند.
خاقانی.
رجوع به زیان و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
وعده کردن و عهد کردن. (فرهنگ نظام). کنایه از عهد و شرط کردن. (برهان قاطع). وعده و عهد و پیمان و شرط کردن. (غیاث اللغات). کنایه از عهد و پیمان بستن. (آنندراج). عهد و شرط کردن. (ناظم الاطباء). قول دادن. عهد بستن. وعده دادن:
شما را زبان داد باید همان
که بر ما نباشد کسی بدگمان.
فردوسی.
زبان داد سین دخت را نامجوی
که رودابه را بدنیارد بروی.
فردوسی.
(گفتار قیصر بخسرو پرویز در نامه آنگاه که یاری دادن خواهد در جنگ چوبینه) :
زبان داده ام شاه را تاسه روز
چو پیدا شود روز گیتی فروز
بریده سرت را به ایران سپاه
ببینند بر نیزه در پیش شاه.
فردوسی.
چنانکه گفت و زبان داد و شاد کرد مرا
بدستبوس سپهدار خسرو ایران.
فرخی.
چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت
امید کرد و زبان داد کرد کار آسان.
فرخی.
بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد عقد و نکاح کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 534). نظام الملک زبان داد و گفت امشب با سلطان بگوی. (راحهالصدور راوندی). بخدمت و حفظ و حراست... زبان داده ام و ملتزم شده. (ترجمه تاریخ یمینی). من بخدمت و حفظ و حراست دولت و ممانعه از عرصۀ مملکت او زبان داده ام. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 167). این دعوت را اجابت کرده باسعاف طلبت و انجاح حاجت او زبان داد. (ترجمه تاریخ یمینی). هیچکدام از ایشان سبب مشاهدۀ غضب سلطان بتکفل مصلحت او زبان نمیدادند. (جهانگشای جوینی)، رخصت دادن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رخصت دادن بتکلم و آنرا لب زدن نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) :
زبانش داد شاه مرد در سنج
در سنجیده بیرون ریخت از گنج.
میرخسرو (از آنندراج).
راوی شکر را زبان دادیم
ناقل شکوه را زبان بستیم.
ظهوری (از آنندراج).
، اقرار و اعتراف کردن بچیزی. (آنندراج) :
قلم چون بوضعش زبان میدهد
ز خط شعاعی نشان میدهد.
ملاطغرا (ازآنندراج).
این طرفم زبان دهد کان توام بجان و دل
چشمک از آن طرف زند، شوخی ماه من نگر.
میرخسرو (از آنندراج).
، تملق و چاپلوسی کردن. (آنندراج بنقل از عنصر دانش)، فریب دادن. (آنندراج) :
مردم ز رشک غیر زبانم چه میدهی
زهرم چو کارگر شده تریاک بهر چیست.
بابافغانی (از آنندراج).
حدیث بوسۀ شیرین لبان اگر گفتم
ز من مدان تو که جمعی مرا زبان دادند.
بساطی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مِ تَ)
خسارت کشیدن و قبول خسارت کردن. (ناظم الاطباء). خسارت دیدن. آسیب دیدن. گزند یافتن. زیان دیدن:
خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست
چند از زبان نیافته سودی، زیان کشد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 763).
دیوان میغرنگ سنان کش چو آفتاب
کز نوک نیزه شان سر کیوان زیان کشید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ سَ / سِ کَ دَ)
خسارت وارد آوردن، تاوان دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
زیان زده. زیان کشیده. مغبون. خاسر. متضرر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زبان دادن
تصویر زبان دادن
وعده دادن
فرهنگ لغت هوشیار
گذشتن فرمانده از برابر سربازان و مشاهده آنان. درین هنگام سربازان به حالت خبر دار هستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیان دیدن
تصویر عیان دیدن
به چشم دیدن آشکار دیدن آشکار دیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان دادن
تصویر زبان دادن
((~. دَ))
وعده دادن، نوید دادن، اجازه دادن
فرهنگ فارسی معین
خاسر، متضرر، مغبون
متضاد: منتفع
فرهنگ واژه مترادف متضاد